داستان کوتاه مرد فقیر

داستان مرد فقیر  Fun Club


مردی بسیار تنگدست و عیالوار روزی از فقر و تنگ دستی به ستوه امده بود تا اینکه زنش به او گفت :((تو باید به کار تجارت و فروش اجناس کمیاب بپردازی.))

مرد پذیرفت و شروع کرد به تجارت. پس از چندی بسیار ثروتمند شد به قدری که با سلطان برابری می کرد.یک روز به زنش گفت:((من می خواهم با دختر شاه ازدواج کنم.))

زنش ناراحت شد اما حرفی نزد.

پس از چندی مرد زن اولش را به کلی فراوش کرده بود و تمام وقتش را با زن دومش می گذراند.

تا این که...  پزشک گفت تو چند روز دیگر می میری و باید طبق رسومات با دارایی و یکی از زنانت به قبر بروی و خود را دفن کنی.

مرد پیش زن سومش رفت اما او قبول نکرد که با او به قبر بیاید بلکه به او گفت برو گمشو پیر خرفت!

پس پیش زن دومش رفت. اما او هم قبول نکرد.

پس به ناچار نزد زن اولش رفت اما زن اولش با کمال تعجب راضی شد که با او به قبر بیاید!!!!


نتیجه:

زن سوم:لهو لعب دنیاست که فانی است و بقا ندارد.

زن دوم:اقوام و دوستانمان است که فقط تا زنده ایم به دردمان میخورند

زن اول:اعمال ماست که جه خوب چه بد تا ابد همراه ما هستند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد