حکایت پادشاه

حکایت پندآموز پادشاه  Fun Club



روزی انگشت دست پادشاه قطع شد.وزیرش به او گفت حکمتی دارد.پادشاه عصبانی شد و او را به زندان انداخت.روز بعد پادشاه در جنگل اسیر گروهی سرخپوست شد که می خواستند او را قربانی کنند   اما به خاطر ناقص بودن دست او او را قربانی نکردند.پادشاه حکمت قطع شدن دستش را فهمید و از وزیرش عذر خواهی کرد. وزیر گفت زندانی شدن من نیز حکمتی داشت.اگر من همراه شما بودم من الآن به جای شما قربانی می شدم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد