ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
داستان مرد فقیر Fun Club
مردی بسیار تنگدست و عیالوار روزی از فقر و تنگ دستی به ستوه امده بود تا اینکه زنش به او گفت :((تو باید به کار تجارت و فروش اجناس کمیاب بپردازی.))
مرد پذیرفت و شروع کرد به تجارت. پس از چندی بسیار ثروتمند شد به قدری که با سلطان برابری می کرد.یک روز به زنش گفت:((من می خواهم با دختر شاه ازدواج کنم.))
زنش ناراحت شد اما حرفی نزد.
پس از چندی مرد زن اولش را به کلی فراوش کرده بود و تمام وقتش را با زن دومش می گذراند.
تا این که... ادامه مطلب ...