داستان کوتاه مرد فقیر

داستان مرد فقیر  Fun Club


مردی بسیار تنگدست و عیالوار روزی از فقر و تنگ دستی به ستوه امده بود تا اینکه زنش به او گفت :((تو باید به کار تجارت و فروش اجناس کمیاب بپردازی.))

مرد پذیرفت و شروع کرد به تجارت. پس از چندی بسیار ثروتمند شد به قدری که با سلطان برابری می کرد.یک روز به زنش گفت:((من می خواهم با دختر شاه ازدواج کنم.))

زنش ناراحت شد اما حرفی نزد.

پس از چندی مرد زن اولش را به کلی فراوش کرده بود و تمام وقتش را با زن دومش می گذراند.

تا این که...  ادامه مطلب ...